.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۹۰→
وسکوت کرد...سکوتی بینمون حاکم شده بودکه بدجور آزارم می داد.
دلم می خواست سکوت بینمون وبشکنم وحرف بزنم...دلم می خواست از دلتنگیام بگم،از حرف دلم،ازغم وغصه هایی که خیلی وقت بود تودلم تلنبار شده بود!... دلم می خواست ولی این بارم غرورم مانعم بود!
نمی خواستم غرورم وزمین بزنم امادیگه طاقت تنهایی ودوری ونداشتم!دیگه نمی تونستم تحمل کنم...
این شدکه زبون باز کردم...تموم دلتنگی ها وکلافگی ها وبی طاقتی های ۱۲ روزم وجمع کردم وصداش کردم:
- ارسلان...
لحنم بیشتراز اونی که انتظارش وداشتم غمگین وناراحت بود...صدام می لرزید...وبغض توی گلوم دوباره سر باز کرده بود!...حس می کردم نفس کم آوردم.
صدای مهربون ومردونه اش به گوشم خورد:
- جونه دلم؟
ته دلم غنج رفت!...عاشق همین مهربونیاشم!
به زور بغضم وفرودادم...نفس عمیقی کشیدم تا خفه نشم...
زیرلب گفتم:کی برمیگردی.
این وکه گفتم،مکث کرد... جاخورده بود...انگار انتظار شنیدن این حرف وازمن نداشت.
- ۱۷ روز دیگه!...
قطره اشکی از چشمام چکید...پربغض نالیدم:
- ۱۷ روز؟...فکرنمی کنی خیلی زیاده؟!...نمیشه زودتر برگردی؟
حس کردم خوشحال شده...لحنش کمی ذوق زده بود...بااین حال سعی خودش ومی کردتا لحنش بوی خوشحالی نده:
- خب...راستش نمیشه!هنوز خیلی چیزا مونده که باید یادبگیرم...باید برم سریه سری ساختمون ویه سری نقشه وطرح دیگه رو ببینم!...باید...
پریدم وسط حرفش:
- باید،باید،باید...می دونم!می دونم باید به کارات برسی، ،می دونم خیلی کار داری.همه اینارومی دونم اما...هرقانونییه وقتایی تبصره داره...یه وقتایی میشه یه سری بایدا رو لغوکرد.نمیشه؟
نفس عمیقی کشید...مکثی کرد وبالحن دودلی گفت:خب چرا...میشه!...البته به دلیل لغوکردنشم بستگی داره.دلیلی که به خاطرش داری قانونارو نقض می کنی باید اونقدری ارزش داشته باشه که به نقض کردن قانون بیارزه...
نفس عمیقی کشیدم که صداش توگوشی پیچید...
قطره اشک دیگه ای از چشمم جاری شد...بالحنی که دلتنگی توش موج میزد گفتم:اگه یه دلی،یه گوشه دنیا تنگ شده باشه،این قانون نقض میشه؟...اگه اون دل به قدری تنگ شده باشه که دیگه طاقت دوری نداشته باشه چی؟!...دلتنگی یه آدم تواین گوشه دنیا ارزش نقض کردن قانون تورو داره؟!
نفساش بریده بریده بود!...به سختی نفس می کشید!
دلم می خواست سکوت بینمون وبشکنم وحرف بزنم...دلم می خواست از دلتنگیام بگم،از حرف دلم،ازغم وغصه هایی که خیلی وقت بود تودلم تلنبار شده بود!... دلم می خواست ولی این بارم غرورم مانعم بود!
نمی خواستم غرورم وزمین بزنم امادیگه طاقت تنهایی ودوری ونداشتم!دیگه نمی تونستم تحمل کنم...
این شدکه زبون باز کردم...تموم دلتنگی ها وکلافگی ها وبی طاقتی های ۱۲ روزم وجمع کردم وصداش کردم:
- ارسلان...
لحنم بیشتراز اونی که انتظارش وداشتم غمگین وناراحت بود...صدام می لرزید...وبغض توی گلوم دوباره سر باز کرده بود!...حس می کردم نفس کم آوردم.
صدای مهربون ومردونه اش به گوشم خورد:
- جونه دلم؟
ته دلم غنج رفت!...عاشق همین مهربونیاشم!
به زور بغضم وفرودادم...نفس عمیقی کشیدم تا خفه نشم...
زیرلب گفتم:کی برمیگردی.
این وکه گفتم،مکث کرد... جاخورده بود...انگار انتظار شنیدن این حرف وازمن نداشت.
- ۱۷ روز دیگه!...
قطره اشکی از چشمام چکید...پربغض نالیدم:
- ۱۷ روز؟...فکرنمی کنی خیلی زیاده؟!...نمیشه زودتر برگردی؟
حس کردم خوشحال شده...لحنش کمی ذوق زده بود...بااین حال سعی خودش ومی کردتا لحنش بوی خوشحالی نده:
- خب...راستش نمیشه!هنوز خیلی چیزا مونده که باید یادبگیرم...باید برم سریه سری ساختمون ویه سری نقشه وطرح دیگه رو ببینم!...باید...
پریدم وسط حرفش:
- باید،باید،باید...می دونم!می دونم باید به کارات برسی، ،می دونم خیلی کار داری.همه اینارومی دونم اما...هرقانونییه وقتایی تبصره داره...یه وقتایی میشه یه سری بایدا رو لغوکرد.نمیشه؟
نفس عمیقی کشید...مکثی کرد وبالحن دودلی گفت:خب چرا...میشه!...البته به دلیل لغوکردنشم بستگی داره.دلیلی که به خاطرش داری قانونارو نقض می کنی باید اونقدری ارزش داشته باشه که به نقض کردن قانون بیارزه...
نفس عمیقی کشیدم که صداش توگوشی پیچید...
قطره اشک دیگه ای از چشمم جاری شد...بالحنی که دلتنگی توش موج میزد گفتم:اگه یه دلی،یه گوشه دنیا تنگ شده باشه،این قانون نقض میشه؟...اگه اون دل به قدری تنگ شده باشه که دیگه طاقت دوری نداشته باشه چی؟!...دلتنگی یه آدم تواین گوشه دنیا ارزش نقض کردن قانون تورو داره؟!
نفساش بریده بریده بود!...به سختی نفس می کشید!
۳۷.۱k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.